Saturday, June 7, 2008

Miracle Eau de Parfum

عطر میرکل رو زدم و در کافی شاپ م م نشسته ام. دارم اسلایدهایم رو آماده میکنم. هشت روز قبل از پرزنتیشن اولمه. اما مگه میشه میرکل رو زد و به هشت سال پیش برنگشت. مگه میشه میرکل رو زد و یاد تمام اون وقایع توی اون آپارتمان شهرک اکپاتان نیافتاد. به یاد عشقی که ناتمام ماند. این بو مرا به یاد اون دلهره های لذت بخش قبل از رسیدن به اون خونه میندازه. یاد لحظه ای که در رو باز میکرد و هم رو در آغوش میکشیدیم. یاد لحظه هایی که به آرومی سعی میکرد بلوزم رو در بیاره. یاد اولین باری که داشتم کم کم زن بودن رو تجربه میکردم. یادم میاد که اون تختخواب یکنفره رو چقدر دوست داشتم و چقدر ازش میترسیدم. یادم میاد اولین باری که بلوزم رو بعد از ساعتها بوسیدن و غزلهای عاشقانه درآورد و من نیمه برهنه شدم. هیچگاه فراموش نمیکنم که چطور از احساس گناه همراه با لذت گریه میکردم. آخر عاشورا بود و من با سینه هایی برهنه و با شلوار جین در تختخواب با او بودم و به اندازه تمام دنیا غرق لذت جنسی. آره اون موقع برای من، اینکه کسی که دیوانه وار دوستش داشتم سینه هایم را ببوسد و لمس کند انتهای لذت جنسی بود. برای من باکره این تعریف کامل لذت جنسی بود به اضافه حس عمیق گناه، و اون اشگها نشونه ای از این دو حس متضاد. یادم نمیاید که هیچگاه بعد از اون چنین ارگاسمی رو تجربه کرده باشم. اون روز غرق در لذت در حالی که تصوری از موقعیت مکانی نداشتم آویزان از اون تخت آبی تیره سینه هایم را، بخشی از بدن باکره ام را، به دست اوسپرده بودم. نه، در واقع من تعادلم رو و پرت نشدن از اون بالا رو به سپرده بودم و به او بدون کوچکترین خدشه ای اعتماد کرده بودم. و این سپردن آسون نبود برای کسی که داعیه کنترل همه اجزای زندگیش را دارد. در یک کلام من به او اعتماد کرده بودم. اون روز به هم پیچیدن، غلطیدن و بوسیدن مرا به اوج میبرد.

اون رابطه یک روز تمام شد بدون داشتن رابطه کامل جنسی و همراه با پرت شدن من از بالا. من همچنان باکره ماندم تا سالها بعد که با مردی دیگر، ازدواج کردم. آخرین روز دیدارمان در همون آپارتمان شهرک اکپاتان، در حال دیدن نقاشی روی دیوار و تبادل نظر یکبار سعی کرد که دستش را روی شانه ام بگذارد. به اندازه تمام دنیا طفره رفتن از این تماس فیزیکی دوباره با او برایم سخت بود ولی چاره ای نبود باید به بهانه دیدن نقاشی دیگر حرکت میکردم. پاهایم قدرت حرکت نداشتند ولی من یکبار از اون بالا پرت شده بودم. دیگر فرصتی برای پرت شدن دوباره نبود. باید هفته بعد از اون روز به جایی دیگر میکوچیدم، باید قوی میموندم. آخر توانستم قدم بردارم، به بهای جمع شدن اشگ در چشمان او و حس عجیب این عشق ناتمام.

من و او هر دو به قاره ای دیگر کوچ کردیم ولی هیچگاه همدیگر رو برای بار دیگر ندیدیم. امروز هم آخرین قطره عطر میرکلی که او برایم هدیه آورده بود تمام شد.
 
Free counter and web stats